قسمت هایی از کتاب شب زنده داران : مرد جوانی که مضطرب به نظر می رسید، وارد قریه شد و از اولین کسی که سر راهش دید پرسید: کدخدا کجاست...؟ آن مرد گفت: در انبار است. گندم توزین می کند. چه شده؟ جوان سوال پسر عموی خویش را بلا جواب گذاشت و به طرف انبار دوید. کدخدا با چند نفر از اهالی روی قالیچه ای نشسته و بر توزین گندم موجود در انبار غله نظارت می کردند و...