صدای نی و ناله شنیدم. سرم را به این سو و آن سو چرخاندم تا بینم صدا از کدام سو می آید. وقتی پشت سرم را نگاه کردم، دیدم در فاصله ی کمی، روی تپه ای، زنی با چادری سیاه دو زانو نشسته و دست هایش را رو به آسمان گرفته و ناله و فغان می کند. صدا آشنا بود، چهره اش آشناتر! بله، درست حدس زدم. او مادرم بود، ولی چرا گیسوانش سفید شده بود؟ چرا پیر شده بود؟ به سوی پیرمرد برگشتم تا علت گریه ی مادرم را بپرسم ولی باز دیدم صدا ندارم. پریشان شدم و خواستم داد بزنم تا صدایم در آید ولی بی فایده بود. پیرمرد نزدیک تر آمد؛ کاملا خونسرد بود. خم شد و کنار گوشم آهسته گفت: تو با روحت پیش منی. تو که می دانی در عالم معنا، جسم علیل است، پس دل گشا تا چشم دلت و زبان روحت باز شود.