نفس گرفت تا حرف بزند. نفس گرفت تا به دانیال ، که منجی روزهای خوب پیش روی او شده بود، حرف دلش را بگوید. هشت سال، برای دیدن چنین روزی عذاب کشیده بود. هشت سال زخمهایی را که آدمها خواسته و ناخواسته بر پیکر احساسش زده بودند، خودش مرهم گذاشته و درمان کرده بود. حالا ... حالا دلش میخواست پای احساسش را دراز کند. دلش را به سایۀ امن حضور این مرد تکیه دهد و نفس خستۀ بغضهای در گلو یخزده و حبسشدهاش را رها کند.
گریان و بیتابانه زمزمه کرد:
-گفته بودم دلم اگر برات بره، زندگیمم باهاش میره؟!
-گفته بودی.
لبخند محزونی روی لب نسرین سبز شد.
-تو فقط دستم رو بگیر و رها نکن، من هرجا که بخوای، باهات میآم.