یه شب زمستون... که برف آروم آروم روی زمین مینشست و مه فانوسهای خیابون رو به ستاره تبدیل کرده بود به صورت مردم نگاه میکردم... صورتهایی که تو یقۀ پالتو فرو رفته بودن... نگران و حیرون از کنار هم میگذشتند... انگار که تحت تعقیبن... انگار که گناه کردن و هر لحظه منتظرن تا گیر بیفتن و به سزای عملشون برسن... وقتی به آدمها دقت میکنی... میبینی که همشون مشکوکن... همشون رازی دارن که نباید فاش بشه... همشون قاتلن.