این داستان دربارۀ زندگی دختری به نام «گلناز» است که در مطب دکتر «نیکدل» به عنوان منشی مشغول به کار است. گلناز را از کودکی نافبریدۀ پسری به نام «امیرحسین» کردهاند و این درحالی است که گلناز هیچ علاقهای به امیرحسین ندارد. گلناز که آن روز به مطب رفته بود متوجه میشود که دکتر «شایسته» از خارج برگشته و منشیاش که ازدواج کرده دیگر سر کار نمیآید. دکتر نیکدل از گلناز میخواهد تا پیدا کردن یک منشی خوب، بیماران دکتر شایسته را نیز او پذیرش کند، گلناز وقتی دکتر شایسته را میبیند دچار حالت عجیبي میشود که... .
بخشی از کتاب
بوی کهنۀ ادوکلن سردی که در ماشین پیچیده است به بینیام چین میاندازد. چشمان تیزبینش در آینه آن را شکار میکند و میگوید: - یه ادوکلن قدیمی مردونهاس... ویزاری... هدیه از طرف یه دوست عزیزه.
تبحری در مورد انواع ادوکلن ندارم که او را در بحث همراهی کنم. لحظهای به سکوت میگذرد و او بیمقدمه میگوید: - خاطرت خیلی عزیزههااا!! عموی پیر من کمتر به نفع کسی از خودش می گذره.
لبخند روی لب می نشانم و به شوخی با لحنی مغرور میگویم: - چون دختر خوبی ام.
سری تکان میدهد و میگوید: - بر منکرش لعنت!
خندۀ بیصدایی میکنم. با بلند کردن سرم متوجه میشوم که باز تیر نگاهش از داخل آینه من را مورد هدف قرار داده است. صدای زنگ موبایلم بلند میشود. نگاهی به صفحۀ آن میاندازم. تماس از منزل خاله است. جوابگو می شوم: - سلام خاله زهره.
صدای مردانه و خشنی در گوشی میپیچد: - سلام. کجایی تو؟
با شنیدن صدای خشن امیرحسین لبهایم به سمت پایین آویزان میشود و حس و حال خوبم ته میکشد. آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: - دارم میام اونجا. - سوار مینی بوس خطی هستی دیگه؟