جان: فکر کردم شاید اونجا چیزی نباشه.فکر کردم هیچی اونجا نباشه. بعدش یه نگاه به کتابم انداختم. فکر کردم شاید "هیچی توی کتابم نباشه." از ساختمونا میگفت. شاید هیچی توی ساختمونا نباشه. و... یا توی کرۀ زمینم. کرۀ زمینو دیدی؟ دیدیش؟
دانی: آره.
جان: شاید هیچی راج بهش نباشه.ما نمیدونیم اونجا چی هست. ما چیزایی رو که اونجا هستن رو نمیشناسیم.
دانی: من اونجا بودم.
جان: یا ما توی ساختمونا نبودیم. یا توی تاریخ. توی تاریخ اشیا. یا فکر.