نویسنده در این رمان داستان زنی را روایت میکند که روزهای طلاق را تجربه میکند. زن در مواجه با احساس طردشدگی به شدت درهم می شکند، سختی ترک کردن عادتهای زندگی مشترک او را دچار خودآزاری و احساس طردشدگی عمیق و حس بیارزشی می کند. اما زن با تکیه بر انرژی خشم، به خودش کمک میکند تا از رنج جدایی و مرداب طردشدگی رهایی یابد. این رمان به خواننده کمک میکند، مراحل پس از هر نوع از دست دادن را به کمک روش"آکرو" به تجربهای رهاییبخش تبدیل کند. امروز صبح مامور دادگاه زنگ آیفون را زد . گوشی را برداشتم ، خودش را معرفی کرد و مرا برای گرفتن احضاریۀ دادگاه طلاق به دم در فرا خواند . قلبم یکباره فرو ریخت . اولین چیزی که مرا وحشتزده کرد آن بود که نکند زنگ واحد همسایه را اشتباهی زده باشد! به جای استفاده از آسانسور ، از پله ها تندتند پایین رفتم تا با کسی روبهرو نشوم . در را باز کردم . جوانی حدود سی ساله ، نامه را از داخل کیفش درآورد و از من کارت شناسایی خواست . کارتم را به او نشان دادم ، عکس آن را با صورتم تطبیق داد ، آهی کشید و نامه را به من داد . در را بستم . کمرم را پشت در تکیه دادم که زمین نخورم . با آنکه چند هفته ای بود که در انتظار این اقدام حبیب بودم ، ولی تا این لحظه اصلا باور نمیکردم که قدمی برای جدایی بردارد ! نمی توانستم هیچ حرکتی انجام بدهم . حواسم پرت شده بود و فقط درد شدیدی را حس میکردم که وجودم را پاره پاره میکرد . درست مانند روزی که به خانه آمدم و با جسد بیجان پدرم روبهرو شدم . همسایۀ واحد، خانم ارشادی ، با کالسکه از آسانسور خارج شد . داشت بچهاش را برای گردش صبحگاهی به پارک محله میبرد . با نگرانی پرسید::“ طوری شده معصومه خانم “ !؟ لبخندی زدم . خودم را جمع و جور کردم و به سمت راه پله رفتم . گفتم :“ پستچی کارت ملی منوآورده بود “ .خانم ارشادی ، ساکت و مبهوت ، به رفتن من نگاه میکرد .دوست نداشتم هیچکس از وضعیت من بویی ببرد ؛ از کجا معلوم که این قضیه ختم به خیر نشود !؟ وارد آپارتمان شدم . احضاریه را با عجله خواندم . از شدت خشم بغض کردم . چرا من زودتر از حبیب برای طلاق اقدام نکردم !؟ چرا اسم من به عنوان خوانده در ورقه نوشته شده است !؟