مادربزرگ چرا پشتت را به من کرده ای؟ قهری؟ من رازت را فقط به یک نفر گفته ام. یک نفر که هنوز او را ندیده ام. هیچ می دانی قهرت خیلی تلخ است؟ نگاهم کن. حتی به نگاه تندت هم راضی ام. مثل آن وقت ها که بچه بودم و کار بد می کردم. یادت هست آن روز آینۀ جهازت را شکستم؟ تو یک بار، فقط یک بار زدی پشت دستم. مامان عصبانی شده بود. می خواست مرا بزند و توی زیرزمین زندانی کند. تو یواشکی گفتی: «شکست که شکست. فدای سرش! آینۀ من و پدربزرگ اوست. ما که نباشیم، با چشم های او دنیا را می بینیم. من پشت دستش زدم که بفهمد به بعضی چیزها اصلا نباید نزدیک شد.»