نازگل داشت مثل همیشه گل میکاشت و زلفهای نسترن را شانه میزد. مدتی بود که این کار هر روزش شده بود. از خانهشان که بیرون میآمد کمی بعد با جویبار همراه میشد و صدای آن با احساسش در هم میآمیخت. مانند آب روان با هر پیچوخم جوی میچرخید و میرفت و چون زمزمۀ قطرات آب، برای سبزهها و سنگها آواز میخواند. با شبنم روی گلها حرف میزد و چون سنجاقکها در میان شبدرها پرواز میکرد، تا اینکه میرسید به باغ همسایه؛ باغی که همیشه آرزوی داشتنش را در سر میپروراند و دلش میخواست یک روز پشت دیوار خانۀ کوچکشان سبز شود. میرفت پشت دیوار و سرک میکشید تا پدر ترلان سر راهش نباشد. بعد ردیف درختهای سیب را میگرفت و یک راست میرفت به طرف اتاق کارشان...