جیردو سرش را بالا برد. قهوهای را دید که تند و راحت روی صخرهها میجهید و بالا میرفت. قهوهای نگاهی به جیردو کرد و گفت: زود باش تنبل! با این سرعتی که میآیی تا ظهر هم پیش میش دانا نمیرسیم. تازه میخواهی قبیلهات را هم نجات بدهی؟ چهحرفها! اصلاً تو تنبلترین جرد در قبیله ما هستی.