شکم پنجم را مرده زایید. پدرم با گلوی بغض کرده گفت: «ببرین دم در، بندازین تو وانت بار» من و برادرم دست هایش را گرفتیم، کف سیمانی حیاط کشاندیم. مادرم هق هق می کرد و دنبال ما، جفت گاو را می آورد.