"ابراهیم، شوفری را از نعمتالله یاد گرفته بود. او بعدها با مقداری پول توانست یک اتوبوس دست چندم را به قیمت پنجهزار تومان بخرد و در مسیر شهر به ده مسافرکشی کند. او پدر یک خانواده پنجنفره بود و مهیار و ستار دو پسر او به همراه چند بچه دیگر، تنها بچههایی بودند که میتوانستند هرروز با اتوبوس به شهر بروند. در زمستان، جاده با برف مسدود شد و بعد از دو ماه ابراهیم تصمیم گرفت که پای پیاده بچهها را برای درس خواندن به شهر ببرد. آنها در راه گرفتار گرگها شدند و یکی از گرگها ستار را درید، و با شلیک گلوله عباس، یکی از افراد ده، گرگها فرار کردند، اما ستار زخمی شده و میبایست هرچه زودتر به بیمارستان منتقل میشد. مردم روستا به کمک آمدند و درگیر ماجراهایی شدند که در این کتاب به تصویر کشیده شده است."