گنگ و مات کنار شوهرش راه افتاد. پیرزن با چند تن از روستاییان و فراریان و پناهندگان همراه آن ها آمدند. بچه را نزدیک رودخانه کنار تپه پای درختی به خاک سپردند. مردی که به خاک می سپرد پرسید: - اسمش چه بود؟ گفت: هستی