در افسانه ها آمده است که مردم یک قبیله ، شخصی بیگناه را انتخاب میکردند که تمام گناهان و آنچه را زشت مینامیدند ، بشنود و در پایان سال ، او را قربانی میکردند تا این سایهها را با خود به دیار دیگر ببرد؛ بدین ترتیب تکتک افراد جامعه میتوانستند بدون احساس شرمساری ، به زندگی پاک خود ادامه دهند. نویسنده در این رمان، داستان مشاوری تازهکار را روایت میکند که در طی گوش دادن به سخنان مراجعین ، به عمق سایههای خود پی میبرد. این که چگونه سایههای مشاور میتواند با سایههای مراجع گره بخورد و دردسر ایجاد کند. از طرفی نشان میدهد که هشیاری مشاور نسبت به شکار سایههای خودش در لحظه، چگونه میتواند منجر به فرآیندی شفابخش برای هر دو بشود.
این بار قرعه به نام جوانی جویای نام و رفاه، به نام الیاس افتاده بود. اوایل، وقتی که این پیشنهاد به او داده شد، حرفی از فرجام انتهای سال، به او زده نشد. در عوض، یک خانۀ بزرگ ویلایی، با امکانات رؤیایی، همزمان در اختیارش گذاشته شد و چندین پیشخدمت، برای انجام کارهایش، شروع به کار کردند. الیاس که احساس میکرد نتیجۀ عمری زحمت را یکشبه به دست آورده است، دچار خودشاخپنداری گشت. بدون تردید، از وظیفهاش در قبال این همه رحمت سوال کرد و وقتی شنید که فقط قرار است گوش شنوای مردمی شود که از بار سایههایشان حرف میزنند، با خود پنداشت که آنها نیاز به حرف زدن دارند، و این الزاما او را به شنیدن دقیق حرفها مکلف نمیکند! و هر وقت که نخواهد، گوشهایش را به روی اعترافات این مردم ترسان، خواهد بست! ...