سرزمینِ درّهسار غرق در شورش و آشوب است. حاکمان و زمیندارانِ شمال و جنوب سربازانشان را آمادۀ نبرد با شاه ناشِ جوان میکنند. کوهها و جنگلها پر از جاسوس و راهزن و یاغی و آدمهای خطرناک است.
آذرداد هم در میانۀ این آشوب زندگی میکند. او آخرین انسانِ «هیولا» است. در درهسار، گاهی انسانها یا حیوانهایی به دنیا میآیند که رنگِ پوست یا موهایشان متفاوت است و مردمِ درهسار آنها را هیولا مینامند. هیولاها میتوانند ذهنِ دیگران را در اختیار بگیرند.
آذرداد دوست ندارد از قدرتش استفاده کند و ذهن دیگران را بازی بدهد. اما شاه ناش برادرش را به سراغِ او میفرستد تا او را به دربار بیاورد. شاه میداند که توطئهای پیچیده بر ضد او در کار است. آذرداد وقتی به دربار میرسد میفهمد که قدرتش حتی از آنچه تصور میکرد بیشتر است و بهراستی میتواند درهسار را نجات بدهد. اما میترسد خودِ او هم مانند پدرش هیولایی بیرحم و آزارگر بشود.