دست از دلم بردار بگذار من تنها بمانم
بگذار در یلداى رؤیاهاى خود ویرانه گردم
دیگر نیایشگاه چشم خانمانسوزى نبینم
دست از دلم بردار.
بر من ستمها رفت
با روزگار من ستمها رفت
تو شبچراغ سینۀ تنگم
اندام تو خلوتسراى دردهاى کهنۀ من بود
اندام تو دیر عظیمى بود
بر جُلجتاى روشن مهتابىِ پاییز
وقتى که مىماندم
وقتى که تنها با هواى گریه مىماندم
دست توام آرامبخش تلخکامى بود
دیگر نگاههاى توام تسکین نمىبخشد
قلب گرفتارم
دیگر به رفتار تو هم درمان نمىگیرد.
بگذار برف صبح یکریز زمستانى
زخم بزرگ شانههایم را بپوشاند
که این مرد
این خامش تلخ بیابانگرد
دستآوریدۀ روزگارِ با تو بودنهاست
دست از دلم بردار