نگاهشان طوری بود انگار گفته باشم فاتحه مع الصلوات! احساس کردم رنگ صورت آن ها و خودم یکدفعه پرید. از استرس داشتم می مردم. منتظر بودم هر آن به زمین برخورد کنیم و تکه تکه شویم. خلبان و کمک خلبان هر کاری بلد بودند انجام می دادند، ولی هلی کوپتر دور خودش می چرخید و پایین می رفت. صخره های زیر پایمان هر لحظه بزرگ تر و بزرگ تر شدند تا اینکه هلی کوپتر روی یک صخره لب پرتگاه افتاد.