در ماه بیست و دوم، من به وحشت افتاده بودم. خویشتنداریام تمام شده بود و شروع کردم به چربزبانی، دو پهلو حرف زدن و التماس کردن. دربارۀ عشق برایش سخنرانی میکردم. " میگویی دوستم داری، اما عشق رابطه است، عشق یعنی اهمیت دادن به دیگری، اهمیت دادن به رشد و وجود آن دیگری. تو اصلا به من اهمیت میدهی؟ به احساسی که دارم؟ اصلا به احساس گناه من، ترسم، تاثیر آن بر عزت نفسم، این که میدانم کاری غیراخلاقی انجام دادهام، فکر کردهای؟ و تاثیر آن بر اعتبارم، ریسکی که دارم میکنم- شغلم، ازدواجم؟"
بل جواب داد: " چند بار به من یادآوری کردی که ما دو آدمی هستیم که به طور ناگهانی به هم برخورد کرده ایم - نه بیشتر، نه کمتر؟ از من خواستی به تو اعتماد کنم؛ و من اعتماد کردم - برای اولین بار در عمرم اعتماد کردم. حالا من از تو میخواهم که به من اعتماد کنی. این راز بین من و تو خواهد ماند، من این راز را با خود به گور خواهمبرد ...