پارسا به تازگی مادربزرگش را از دست داده و هر شب خوابهای عجیبی میبیند.
یک روز صبح اسکیتش را برمیدارد و به خیابان میرود، اما اتوبوسی ناگهان گربۀ سفیدی را زیر میگیرد و پارسا به خاطر سرعت زیاد گربه نمیتواند بایستد و از روی گربۀ مرده میپرد. از این لحظه به بعد هم پارسا و هم اسکیت کارهایی عجب و غریب میکنند. کارهایی که در کنترل پارسا نیست.