تابوت آماده شده بود، و نجار آن را سوار ارابۀ دستی کرد تا به مأمور کفن و دفن مرده تحویل دهد. هوا تیره و بارانی بود. مردی مسن از چهار راه خیابان ظاهر شد و کنار تابوت ایستاد، عصایش را روی آن تکیه داد و دربارۀ صنعت ساخت و ساز تابوت صحبت کوتاهی کرد. زنی که با کیف خرید از خیابان اصلی پایین میآمد با این آقای مسن برخورد کرد، دوستش را شناخت، مدت کوتاهی ایستاد. از داخل مغازه، شاگرد نجار بیرون آمد تا از استادش چند سؤال بکند. صورت زن نجار از پنجرهای که روی کارگاه قرار داشت با طفل نوزادی که در دستانش بود دیده میشد. در پایین خیابان، نجار با پسربچهای به آرامی صحبت میکرد، و آن آقا و خانمی که کیف خرید به دست داشت هر دو به هم نگاه کردند و لبخند زدند. گنجشکی که اشتباهاً تصور میکرد باید چیزی برای خوردن در آنجا پیدا شود، روی تابوت نشست و شروع به جستوخیز کرد. سگی در کنار چرخهای گاری بو میکشید.
ناگهان صدای بلندی از زیر درپوش تابوت برخاست و ضربهای به آن خورد. پرنده با هراس از روی تابوت پرید و در اطرافِ گاری به شدت بالبال زد. سگ با خشم عوعو میکرد و از همه بیشتر هیجانزده بود، انگار این وظیفهاش بوده که حادثه را پیشبینی کند و از قصورش در اینباره ناراحت و دلخور شده بود. جنتلمن پیر و دوست مغازهدارش به کناری پریده و دستانشان را باز کرده بودند. در یک خیزش ناگهانی، شاگرد نجار روی تابوت نشست.