کتاب حاضر، رمانی فارسی است که داستان دختری به نام «ترمه» را روایت میکند که پدرش را در کودکی از دست داده است. حالا در آستانۀ بیستسالگی قرار است با اتفاقات جدیدی مواجه شود که زندگیاش را برای همیشه دگرگون کند. رمان دربارۀ رابطۀ بین آدمهاست و تأثیر گذشتۀ آنها در روابط انسانی. در بخشی از رمان میخوانیم: «دندهعقب میگیرم و از کوچه درمیآیم. تا ساعت هشت وقت دارم، میتوانم یک سر بروم پیش دکتر، باید اول از شهید گمنام رد بشوم و بهش بگویم امشب نمیتوانم حدس بزنم که واقعاً آخر آخرش تو کی هستی، چون عجله دارم و آقای دکتر هم منتظرم است. آخر هیچکس مثل آقای دکتر برای دلتنگیهای آدم خوب نیست. اتوبانِ آقای دکتر به وسعت تمام ماشینهای این شهر جا دارد برای دلتنگی. خب، آقای دکتر، صبر کن که دارم میآیم تا تو از خاطرات جنگهات بگویی و من هم بگویم. من هم وسط جنگم آخر، سنگرم هم پشتِ یک درِ آبی است که هی رویم بسته میشود، هی بسته میشود».