میآید کنارم و سیگاری روشن میکند. هنوز یک دستش به کمربندش است. آرام میگوید: زیاد دوام نمیآورد؛ اگر تا صبح بیمارستان نرسانیمش... فردا عمل قلب دارد. دکترها جوابش کردهاند. گفتند یا باید سریع برسانیدش به یک بیمارستان مجهز یا اینکه تمام میکند. آمبولانس نبود... یعنی بود، ولی انسانش نبود... انسانش هم اگر بود انسانیت نبود... انسانیت دیگر کجا هست؟ میگویند راننده نداریم. مگر میشود آمبولانس باشد ولی راننده نداشته باشد؟! میشود؟! مجبورمان کردند. آنقدر جواب الکی دادند بهمان که مجبور شدیم خودمان بیاوریمش. حالا هم که خوردهایم به این برف. تو چه طوری میخواهی بروی؟ نمیشود ما هم همراهت بیاییم؟