«جکو»ی کوچک و دوستداشتنی که همراه خواهرش، لورا، به گردش رفته، پس از ملاقات با پیرمردی بدچهره که مهری، برای تزیین روی دست او زده، دچار کابوسهای وحشتناک شده و بیش از حد بدخلق و ناآرام گردیده است. اما مشکل اینجاست که اوضاع هرلحظه بدتر میشود و ناگهان پسرک در اغمای کامل فرو میرود و هیچ پزشکی قادر به تشخیص بیماری وی نیست. لورا، معتقد است همهچیز به پیرمرد و مهرش مربوط میشود، اما کسی حاضر نیست این موضوع را بپذیرد. تنها کسی که با وی همدردی میکند، «ساری» همسایه و هممدرسهای اوست که مادر و مادربزرگش دارای قدرتهایی جادوییاند. و هم آنها هستند که لورا را راهی سفری غیرواقعی میکنند. او که متوجه میشود پیرمرد هزاران سال از عمرش میگذرد و از شیرۀ جان کودکان زندگی میکند، به مبارزه با او پرداخته و وی را برای همیشه نابود میکند. جکو پس از این واقعه، خیلی سریع به هوش آمده و سلامت خویش را بازمییابد. اما هنوز هم کسی نمیداند تلاشهای لورا او را به زندگی بازگردانده است.