کیم بیونگ سو دارد اختیار ذهنش را پاک از دست میدهد. حافظهاش را، عقلش را. یادش نمیآید سگی داشته یا نه، یادش نیست آخرینبار چه کسی را کشته...
یک زمانی کارکشتهترین قاتل زنجیرهای دوروبرش بوده، عرق ریخته و در کار به استادی رسیده، محض زیبایی و لذت، آدم کشته و حالا سالهاست دستش را به خون نیالوده... اما اگر جانیِ بیرحمی به قتل زنجیرهای دختران جوان شهر آمده باشد، اگر از قضا دردانهدخترش در کمین عشق قاتل افتاده باشد، آیا او به شکار آخر برخواهد خاست؟... اما اگر کشتن از یادش رفته باشد چه؟