ریا گفت: «بقیه رفتن، و گوی شیشهای رو از چنگ من درآوردن؛ اما اون دختر! برش میگردونن به خونۀ شهردار، و شاید بتونیم اونو ببینیم. آره، میتونیم.»
کوردلیا با لحنی سرد گفت :«تو هیچی رو نمیبینی، داری میمیری.»
ریا خسخسکنان خندید و آب دهانش تراوش کرد. «میمیرم؟ نه! فقط نیروم تموم شده، و باید دوباره شارژ بشم و تجدیدقوا کنم. حالا گوش کن، کوردلیا دختر هیرام و خواهر پاتریک!
عجوزه دست استخوانیاش که بهطرز عجیبی قوی بود، دور گردن کوردلیا انداخت و او را جلو کشید. همزمان دست دیگرش را هم بالا برد و مدال نقره را در مقابل چشمان گرد او حرکت داد. او زیر لب زمزمه میکرد و بعد از مدتی فهمید و سر تکان داد.
کوردلیا بلند شد و بهطرف آشپزخانه رفت. روی کابینت کنار سینک یک جعبۀ سیاه بود که دو چاقوی تیز درون آن بودند. یکی از آنها را برداشت و برگشت. چشمانش مات بودند، درست مثل چشمان آن شب سوزان که زیر نور ماه بوسه با ریا کنارِ در کلبهاش ایستاده بودند.
ریا پرسید: «تلافیش رو سرش درمیاری؟ واسه بلایی که سرت آورد.»
کوردلیا زیر لب زمزمه کرد: «دخترۀ خوشگل فیسوافادهای.» دستی که چاقو نداشت را بلند کرد و روی دودههای صورتش کشید. «آره، تلافیش رو سرش درمیارم.»
«تا دم مرگ؟»
«آره، یا اون بمیره یا خودم.»