تالار از دخترانی نژاده از سرتاسر شاهنشاهی پُر بود تا داریوش دوم، فرزند خشایارشای بزرگ، همه را ببیند و یکی را انتخاب کند. هیچوقت نفهمید از سرِ شوخی بود یا نه. هیچوقت هم نپرسید، چون از جوابش میترسید. به خاطر سروته یک کلاف بود یا واقعاً شاه او را به خاطر خودش پسندیده بود؟ همۀ دختران را میانۀ تالار جمع کردند. به آنها کلافی سردرگم دادند. گفتند سروته کلاف را که رنگ کردهاند پیدا کنید. هر که پیروز این میدان باشد همسر پادشاه است. دختران همه یکبهیک چون مادری دلسوز نشستند، پا روی پا انداختند، شروع کردند به باز کردن گرهها، گرههایی محکم و کور. اما پریزاد چون دیگران ننشست، پا روی پا نینداخت. چاقویی برداشت. کلاف را از وسط دونیم کرد. رشتهها روی زمین ریخت. سروته کلاف را در جا پیدا کرد. سر کلاف فیروزهای بود و رنگ تهش یادش نمیآمد. ته کلاف چه رنگی بود؟ دختران پشتچشم نازک کردند و پریزاد گفت که از من سروته کلاف را خواستند، نه چیزی دیگر. پادشاه نگاهش به او افتاد و اینگونه او شهبانو شد و همانگونه هم شهبانو ماند. کلافی سردرگم و تیزیِ یک تیغ که میبرید و جلو میرفت.