آن سالها که من بچه بودم و خیلی چیزها نبود، تنها رادیو بود که صداهای ناشناخته را به گوش همگان میرسانید. وقتی در عالم کنجکاوی پیچ رادیو را میچرخاندم صدای فارسی متفاوتی از آن سوی امواج میگفت: اینجا استالین آباد، صدای تاجیکستان. من تنها همین فارسی را باآن لهجۀ خوش و متفاوت میفهمیدم اما نه استالین آباد میدانستم کجاست و نه تاجیکستان دیگر چه صیغهای است! هرچه بود از این صدا خوشم میآمد و فهمیده بودم در گوشۀ دیگری از این عالم بیدروازه کسانی هستند که به زبانی نزدیک به من سخن میگویند. از همان آعاز حس مشترکی با این صدا پیدا کرده بودم که مرا به جاهای دیگر پیوند میداد. پرواها و پردهها نمیگذاشت که از ماهیت این صدا سر دربیاورم، تا این که پروستوریکا پرواها و پردهها را کنار زد و من در اولین زمان ممکن در آن پارۀ جدا گشته گم شدم. و حالا میبینم آن جدا گشته و دور افتاده من بودم؛ آنجا خودِ راستینم را بازیافتم و دانستم که من پارۀ وجودم را در دوردستهای تاریخ رها گذاشتهام. اینک من و آن پاره با رشتۀ محبتی دارد به هم نزدیک میشود. فردوسی رشته، که چه عرض کنم، ریسمان استوار این پیوندگاه است؛ نام فردوسی همه دورافتادگان را یکجا میکند و از آن طرف آنها که به این ریسمان استوار چنگ میاندازند رشتۀ ارتباط را استوارتر میبینند.
آنچه باید با دریغ از آن یاد کنم این که ما از این پارۀ اصلی دور مانده ایم دورِ دور. بدتر آن که کوششی هم نمیکنیم که ببینیم کجا هستیم و این دو پاره را چگونه باید کنار هم بنشانیم و بدتر آن که به هم به چشم غریبه نگاه میکنیم. حالا اگر کسانی پیدا شوند که رشتۀ ارتباط را به دست گیرند و ما را کنار هم بنشانند، میدانیم چقدر مهم و غنیمت باید بشماریم؟ نه نمیدانیم. اگر میدانستیم آدمهای دلسوخته و پیوندگر و مهرآفرین آن سوی خودمان را بیشتر میشناختیم.