زنی با چشمانی مضطرب رو به روی خانه ای مخروبه ایستاده بود. مرد بلند قد و لاغر اندامی که گویا همسرش بود کنارش ایستاده هوشمندانه کوچه تنگ و باریک را از نظر می گذارند. زن در حالی که دنبال چیزی می گشت گفت: - پس زنگش کجاست؟... لعنتی! همسرش با دستش در قهوه ای رنگ را به جلو هل داد. در ناگهان باز شد و راهرویی طویل و بی انتها در نظرشان هویدا شد. زن نگاه هراس آلودی به مرد انداخت و گفت: - در بازه!!... ابروان مرد متفکرانه درهم رفت. اندکی فکر کرد. اشاره به زن کرد و گفت: - برو تو... زن مردد شد. مرد گفت: - بهتره که بریم تو! بلافاصله زن و پشت سرش مرد وارد راهرو شدند. به نظر زن، آنجا شبیه هر چیزی بود جز خانه. حتی یک اتاق به چشم نمی خورد. مرد با دیدن پله هایی که به پشت بام منتهی می شد ایستاد. زن برگشت و گفت: - چی شده؟ - باید بریم بالا. - چرا؟