گویی مسیحا زاده حالی خوش است ، جدالی در جبهه ای ، منی در مقابل منی به زانو درآمده . غائله خوابیده . حالا قلم، سلطان این عرصه تنگ است :آری “دل” . درچهل سحر دل واژه به واژه تپیده . نگاریدن آغاز شده کبوتر دل پدری نامه می برد به بارگاه اندیشه پسری. این آدم غریب فریب خورده را درمان تنها “نهیب” زدن خویش است به خویشتن. مسیحا نود و دوبرگ است که لا به لای نی ها در نیستان اوفتاده …