گاه سرت را بالا میگرفتی و خودت را با خواندن جملههای با زنجیر نوشتهشده روی دیوارهای سلول مشغول میکردی؛ جملههایی که پیش از تو دهها و شاید صدها نفر آنها را دیدهاند و با آخرین نگاههای پرسوز ترکشان کردهاند! تو هم با زنجیرهایت بخشی از دیوارها را نقش زدهای؛ اما نه مثل آدمهای پیش از خود، با شعارهای ایثار و مقاومت و یا اشعار جانسوز، نه، اینها را ننوشتهای، بلکه چند ساعت از عمرت را صرف نوشتن تنها واژهای که داشتی، کردهای تا بخشی از آن شعر و شعارها را با زنجیرهای دست و پایت بزدایی. هرگز خوشخط نبودهای، اما برای نوشتن آن واژه، همچون استادی خوشنویس به حرفها حجم دادی و زیرشان را سایه کشیدی، آن هم با دقتی طعنهآمیز. بعد از تو شاید آدم خوشبختی گذرش به اینجا بیافتد که مسخرهات کند و یا تو را دیوانهای احمق بیانگارد. فکر کند آدم شکستخورده و ناتوانی بودهای، شاید هم حق داشته باشد و فقط بُعدی از واژه را فهمیده باشد. فکر کند که تنهایی و اندوه، گیج و سستت کرده است که چنین رفتار دیوانهواری در این سلول داشتهای. هرکسی که هست، حق دارد، هر طور مایل است... تو هم که منظوری نداری. اویی که بعد از تو در این سلول خواهد بود و دندانههای ذهنش همچون تو در انتظار سرنوشتی سخت، لحظهبهلحظه در یکدیگر، فرورفته، همدیگر را میمیرانند، نه تنها اهمیتی ندارد اگر تو را بیهمت و ناتوان بداند، بلکه حتی مهم نیست اگر از نظر تمام انسانهای رنجدیده یا آزاد، تو دلاوری ساعی باشی یا لمپنی بیفایده و ترسو.
تویی که نزدیکترین فرد به خودت هستی، هنوز نتوانستهای خودت را بشناسی.