همۀ آدمها برای خود رازی دارند، ولی آیا محرم اسراری هم هست؟
سلنا مورفی در مسیر برگشت از محل کار به خانه، در قطار با زنی اسرارآمیز به نام مارتا همصحبت میشود و زن پیش او اعتراف میکند که با رئیسش رابطه دارد. درمقابل سلنا هم راز خود را با او در میان میگذارد و به رابطۀ همسرش با پرستار بچهها اشاره میکند.
با رسیدن سلنا به مقصد، از هم خداحافظی میکنند و او اصلاً انتظار ندارد که دوباره با آن زن ملاقات کند. تا اینکه پیامی با این مضمون دریافت میکند: «میشه یه قرار بذاریم و با هم صحبت کنیم؟ مارتا هستم، توی قطار هممسیر بودیم.»
ولی سلنا که به خاطر ندارد به او شماره داده باشد، پیامش را پاک میکند... تااینکه چند روز بعد پرستار بچههایش ناپدید میشود و سلنا کمکم به این فکر میافتد که نکند این دو ماجرا به هم ربطی داشته باشد. واقعاً مارتا که بود؟ از سلنا چه میخواست؟