وقتی نیما زودتر از آن چه فریبا انتظار داشت ، در ورودی را گشود ، زنش را مثل دیوانهای فراری یافت که مقنعهاش را کج و معوج به سر کرده بود و عین فشنگ از جلوی چشم او رد شد. نیما داد زد : «کجا؟» فریبا صبر نکرد و تند گفت : « بهرامی رو زدن!» نیما همۀ چیزهایی را که در دست داشت ، انداخت و پا به پای فریبا دوید....