مدتهاست افکار و دلنگرانیهایی را که در روز میتوانستم با کار و مشغلههای دیگر از خودم دور نگه دارم، شبها با بدترین کابوسها به سراغم میآیند. با نفستنگی خودم را از میان اشباح خاطرات و رؤیاها و حسهای گمشده بیرون میکشم و به سراغ زونکن نوشتهها میروم. آن جلد سیاه که کنار میرود، دهها زبان و لحن و صدا بیرون میزند. در دنیای متن هم هیچچیز آرام نیست. شخصیتها مثل مورچههایی که به لانهشان آب بستهاند، به هر سو میگریزند؛ مادر هنوز دیوانهوار در جستوجوست، پدر از پل عبور کرده و برزین در انتظار است، مادربزرگ به گشتوواگشتهای بیپایانش مشغول است. آیسوف عمو سوار موتور میچرخد و زمین میخورد و میمیرد و دوباره زنده میشود.
زبان داستان مثل زبانههای شمع از لابهلای سطرها شعله میکشد و سهم بیشتری طلب میکند. فقط یاس از پسش برمیآید تا با یک فریادِ کشیده آرامش کند. غوغایی است در این دنیای پُر از کلمه.