"به سمتم آمد و گفت: «زیبا دیر کردی، استاد الان رفت تو دفتر. نبودی ببینی چطوری اینور و اونور رو می پایید.» سپس با مرموزی گفت: «دنبالت می گشت.» از ته دل، بلند و بدون ترس خندیدم. گفتم: «قربونش برم من.» - خب دیگه... - پررو نشو دختر چشم سفید. می بینم به خودت رسیدی. از ساعت چند بیدار شدی جلو آیینه بودی؟ -لوس نشو، بچه ها دارن میرن سر کلاس، بدو بریم صندلی جلو رو بگیریم تا بتونم چشماشو ببینم. - خاک تو سرم. مثل اینکه میای درس بخونیا! فکر کنم این ترم مشروط بشی. - به خودم مربوطه. برو دیگه... چرا انقدر یواش راه میری؟ بدو دیگه."