سورنا کتاب را باز کرد. آرزو میکرد کسی در آخرین لحظه پدرش را نجات داده باشد، اما هیچ حرفی در صفحه ظاهر نشد. صفحه کبود بود و بوی خون میداد.
گوشش را روی قلب مرده گذاشت. میخواست چیزی بگوید که پیرمرد گفت: «نگران نباش. زنده میماند.»
اسفندیار با نگرانی سرتکان داد: «دخترک قابل اعتماد نیست.»
سورنا اما خندید و گفت: «ولی من میدانم چطور به حرفش بیاورم.»