امروز اگر آن گوشۀ دنج با آن پنجرهای که رو به کوه باز میشد نبود، هیچوقت اجارهاش نمیکردم. شاید هیچجای دیگری را هم اجاره نمیکردم. خانهمان میماندم. هر چند این اتاق کوچک فرقی با اتاق کوچکتر خودم ندارد. شلوغ و بههمریخته است. هیچچیز سر جایش نیست. قرار هم نیست باشد. باید این پوستر متالیکا را همین روزها بکنم. دراز میکشم. از پنجره به کوه نگاه میکنم، به آسمان آبی و چند ابر سفید خوشتراش که به کوه دوخته شدهاند. کشوقوسی به بدنم میدهم. خواب لعنتی. خاک روی کارتُنها نشسته. طوری گوشۀ دیوار کنار هم نشستهاند انگار منتظرند کسی برشان دارد.