هانا آرنت با دخترکی در آینه روبه رو میشود. دخترک کودکی خود اوست. خانم آرنت خودش را به کودک و ماجراجوییهایش میسپارد. آنها از خیابانهای نیویورک میگذرند و به تماشاخانۀ کوچکی میرسند که در آن نمایشی ترسناک اجرا میشود؛ شهری که گرگی بدجنس و دستۀ عروسکهایش آن را میگردانند.
در پایان نمایش به این که در تاریکترین روزها هم امکان تغییر اوضاع وجود دارد، امیدوار میشویم. ممکن است زندگی واقعی هم مثل این نمایش باشد؟ اگر آدمها با هم باشند تغییر ممکن است؟
هانا آرنت، فیلسوف آلمانی ، کتابهای بسیاری با موضوع تاریخ سیاسی ، انقلابها و نقش روشنفکران دارد. اهمیت نقش انسان و حفظ انسانیت هنگام فشار و استبداد مضمون بسیاری از آثار اوست.