مردیت دیوانهوار آنتوان را دوست دارد اما آمادگی ازدواج با او را ندارد. او که کمدین تازهکاری است، با این احساس که هنوز طرح اولیهای از کسی است که میخواهد باشد، قصد دارد مانع از آن شود که رابطهشان در دام کوپیدون، فرشتۀ عشق بیفتد. بنابراین از خودش سؤالاتی میپرسد: چطور میتوان خود را بهتر دوست داشت؟ چطور میتوان با حفظ فاصلۀ لازم دیگری را دوست داشت و او را درک کرد؟ چطور میتوان شعلۀ عشق را روشن نگه داشت؟ مردیت مُصر است که با کار و تلاش و پذیرش عقاید و افکار نو میتوانیم «توانایی عشقورزی» مان را بهبود ببخشیم.
فکرش هم این است: از فرصتی که در شهرهای مختلف برای اجرا با دوست صمیمیاش رز دارد استفاده و بهنوعی «گشت عشق» را آغاز کند. و در واقع به بررسی خودش، رابطهاش با آنتوان و عشق بپردازد.
برای آنکه آماده تجربۀ عشقی حقیقی با آنتوان شود، باید دور شود. باید خطرِ از دست دادن او را به جان بخرد تا با شرایط بهتری او را به دست بیاورد. شش ماه و یک روز به هم فرصت میدهند. شمارش معکوس با شوخیهای کوپیدون شروع میشود.
آیا مردیت قبل از آنکه خیلی دیر شود پاسخ سؤالهایش را پیدا خواهد کرد؟