"نصفه شب بود. تازه داشتم می خوابیدم که با صدای جیغ وداد زنی از جا پریدم. کرکره مغازه را کمی بالا دادم تا بتوانم خیابان را ببینم. چند تا از اراذل و اوباش دور خانمی را گرفته بودند، عرق خورها و قداره بندها عین شغال هایی که شکاری را طعمه کنند، دورش می چرخیدند و اذیتش می کردند. می ترسیدم دست به کاری بزنم. زن داد می زد و کمک می خواست. پاسبان آمد، اما یکی از اراذل پول سیاهی کف دستش گذاشت..."