"ناامید از تمام معبدها، با خدایانی سخن گفتم که لب نداشتند. زخمی ارغوانی روی سینه ام گریست باران آرام گرفت. باغی شدم که ردپای گنجشک هایش روی شانه ی صنوبرها گم شد."