"او با مهربانی به من نگاه می کرد، انگار به من اعتماد کرده بود. برای یک لحظه فکر کردم نمی توانم با او بد باشم، اما بعد به یاد آوردم که او چه کاری کرده بود و یک دفعه احساس آرامش کردم. هر طور که رفتار کنی، همان طور هم با تو رفتار می شود. او سزاوار هر رفتاری بود. اعتماد چیز عجیبی است، زمان زیادی طول می کشد تا به دست بیاید در یک ثانیه از بین می رود. او نباید به من اعتماد می کرد، اعتماد کردنش او را نابود کرد. زن: برای ( آلیس ) زندگی از این بهتر نمی شود، با شوهر دومش یک تجارت موفق دو بچه و یک خانه زیبا دارد. شوهرش، آلیس می داند که زندگی اش بهتر می شد، اگر شوهر اولش زنده بود، اما با ورود ( نیسن ) به زندگی اش شادی دوباره به او باز می گردد. بهترین دوستش؛ توی پستی ها و بلندی های زندگی، آن ها در کنار هم هستند و با همدیگر بیرون می روند، آلیس می داند با بودن ( بت ) در کنارش، آن ها می توانند هر کاری را با هم انجام دهند، پس وقتی رفتار نیسن تغییر می کند، آلیس بابت مشورت می کند و از او کمک می خواهد، اما خیلی زود آلیس متوجه می شود که نباید به او اعتماد می کرده و اولین اشتباهش می توانست آخرین اشتباهش باشد و..."