یک شب وقتی چشم هایم را بستم، یاد مدادرنگی هایم افتادم. با خودم گفتم: «کاش می شد آن ها را بیاورم و روی کاغذ شب توی چشم هایم نقاشی کنم».
ناگهان ... ناگهان ... ناگهان مدادرنگی هایم آمدند و روی شب من ایستادند. فکر کردم: «کاش می شد با مداد سفید، ماه را بکشم.»
خبر داری چه خبر شد؟ مدادهای خیالی آمدند تا کاغذ سیاه شب را چه کار کنند؟ قصه را بخوان تا بدانی!