رومی با خود گفت :((شاید بومی واقعا به این نتیجه رسیده است که به کمک هم محتاجیم. حالا او قدم جلوگذاشته، من چرا کمک نکنم؟)) پس دو قدم به جلو گذاشت. ناگهان بومی با صدای بلند گفت:((نه جلو نیا. تو بروموشها را خبر کن، من هم میروم گربهها را خبر کنم. وقت غروب، همگی همینجا جمع میشویم و قرار را میگذاریم.)) موش یک سمت دوید و گربه سمت دیگر.