این کتاب داستان پسر نوجوان و شر و شیطانی به نام گرگ هفلی را در خود جای داده که از اتفاقات روزانه و افکاری که در سرش دارد می نویسد؛ در حقیقت ایده ی دفتر خاطرات داشتن را مادرش داشته، اما او خودش معتقد است که این یک دفتر خاطرات نیست بلکه فقط شرح حالی است که ممکن است در آینده به کارش بیاید. گرگ از این که دفتر خاطرات داشته باشد خوشش نمی آید چون خیلی خوب می داند اگر کسی ببیند که او یک دفتر خاطرات دارد چه فکرهایی که درباره اش نخواهد کرد. درست مثل برادرش رودریک که بعد از دیدن دفتر گرگ دست از سرش بر نمی داشت. هفلی تابستان خوبی را پشت سر نگذاشته؛ چون مجبور بوده کل تابستان را به اجبار پدرش به کلاس شنا برود تا استعداد نداشته اش شکوفا شود، قسمت بدتر ماجرا هم این جاست که هنگام برگشت باید سوار ون رودریک می شده، آن هم نه در قسمت جلو، بلکه آن پشت بین وسایل موسیقی که با هر ترمز سر و کله اش با یکی از آن ها برخورد می کرده!