ستاره خانم درکلبه ی چشمک زندگی می کرد. حالا...
می خواهم رازی را به شما بگویم.
باید قول بدهید این راز را برای هیچ کس فاش نکنید.
قول می دهید؟ ستاره خانم تمام زندگی اش را در آرزو و رویای مشهورشدن گذرانده بود.
او خیلی جدی می خواست مشهور شود. دوست داشت طوری به شهرت برسد که مردم هروقت او را در جایی دیدند، به جا بیاورند و بشناسند و از او امضا بگیرند. بعد هم عشقش این بود که عکسش در همه ی روزنامه ها چاپ شود.