بعد از مرگ آقای «رستگار»، پدر «ترانه»، او و مادرش تا مدتی در خانه عمویش ماندند.«مهران»، پسرعموی او و «آذر»، مادرش، انسانهای خودخواه و مستبدی بودند که با نیش و کنایههای خود «سیاوش»، نامزد ترانه را آزار میدادند، چون تا قبل از آن آذر اصرار داشت تا ترانه به عقد یکی از پسرانش در بیاید. آقای رستگار، مردی ثروتمند بود، تا اینکه یک روز بعد از صحبت تلفنی مهران با مادر ترانه، فشار خون مادر بالا رفت و بعد از رسیدن به بیمارستان به سیاوش گفت سرگذشت ترانه را از «اسد» بپرسد و همیشه مراقب او باشد و سپس از دنیا رفت. ترانه به دلیل شوک وارد شده، در بیمارستان بستری بود و بعد از مرخص شدن او را به خانه آوردند. اسد، سرایدار خانه رستگار و عموی سیاوش بود. مهران تلفنی به سیاوش گفته بود که ترانه دختر واقعی رستگار و همسرش نیست و آنها وارثی ندارند و همهچیز به خانواده آنها میرسد. بعد از آن سیاوش، به سراغ اسد رفت و از او خواست تا واقعیت را بگوید. با شنیدن واقعیت از زبان او، اتفاقات تازهای در زندگی سیاوش و ترانه رخ داد.