بعد از چندین سال فعالیت در این حرفه، مردی به نام «ری» مرا زیر پر و بال خودش گرفت، چون در من چیزی دیده بود. یک روز مرا کنار کشید و پرسید، ««گرنت»، چرا همیشه ناهارت را با همکارت «جن» می خوری؟». از این سوال یک کم تعجب کردم، چون به نظرم ناهار خوردن با همکاران و دوستان، خیلی طبیعی بود. وقتی «ری» دید جوابی ندارم، به من نگاه کرد و گفت، ««گرنت»! «جن» هیچ وقت از تو چیزی نمیخرد! هیچ وقت!»
عجب! وقتی این حرف را به من زد، ناگهان متوجه شدم در همین ناهار خوردنها با «جن» چقدر پول و وقت و انرژی ام را هدر دادهام.همین طور که به این مساله فکر میکردم، متوجه شدم روزی یک ساعت و هر هفته شش ساعت و هر سال بیش از سیصد ساعت از وقتم را این طور تلف کردهام. متوجه شدم سیصد و دوازده ساعت از وقتم را به شکلی سپری میکنم که در آن هیچ فرصتی برای فروش و جوش دادن معامله وجود ندارد! بعد از آن دیگر با «جن» ناهار نخوردم و فروشم هم شروع کرد به رشد. بعدتر، سیاستی برای کارم تعیین کردم که از این قرار بود، با مشتریان یا مشتریان بالقوهام ناهار نمیخورم، ناهارم را در حالی در دفترم میخورم که مشغول تلفن زدن به مشتریانم هستم»….