یک روز بره کوچولو به مادرش گفت:”من دیگر بزرگ شدهام. میروم تا برای خودم جایی پیدا کنم.”
مادرش گفت:”تو خیلی کوچکی! بگذار بهار تمام شود، وقتی بزرگتر شدی میتوانی بروی.”
اما بره کوچولو آن قدر اصرار کرد تا مادرش گفت:”برو!”
بره کوچولو به راه افتاد. رفت و رفت و از مزرعه دور شد. توی جنگل همه جا سبز شده بود و گلهای زیادی همه جا روییده بودند. بره کوچولو مشغول بوییدن گلها بود که یک دفعه دید گرگ بزرگی دارد به طرف او میآید. ترسید، دوید و دوید.
به مردی رسید. مرد یک بار کاه روی الاغش داشت. بره کوچولو به مرد گفت:”این کاهها را به من بده. با آنها برای خودم خانه ای میسازم. آن وقت گرگ نمیتواند توی آن خانه بیاید و مرا بخورد. در عوض سال دیگر، وقتی که بهار شد و بزرگ شدم به تو شیر میدهم.” مرد کاهها را به بره داد.