گفتم:« خدا عموجان را رحمت کند. او برای تابلوی خودش دنبال یک نقاش خوب میگشت. میخواست بعد از مرگش یادگار خوبی از چهرۀ او برای ما باقی بماند. اما کار هیچ نقاشی به دلش نمیچسبید.آخرش تصمیم گرفت خودش توی یک قاب خالی بایستد!»
ما بطلمیوس را نزدیک پنجره نشانده بودیم. بنابراین، برف قشنگ و کامل میریخت توی بشقاب کوفتهقلقلیهایش!خانم خانمها هی تعارف میکرد و کی گفت: «بفرمایید نوش جان کنید. شما که از کوفتهقلقلیها نخوردید... حداقل کمی از برفهایش نوش جان کنید.»