در زمانهای بسیار دور، انسانها، پریان، اِلفها، دلفینها و همۀ دیگر موجودات هوشمند دنیا از دست یکدیگر عصبانی شدند، که چیز غیرعادیای نبود، چون در آن روزها همۀ موجودات هوشمند کمابیش کلهخراب بودند. پس از بحث و مشاجرههای بسیار، آنها تصمیم گرفتند که دنیا را به دو قسمت تقسیم کنند و نوعی دیوار جادویی بین دو نیمه بسازند. آن سمت دیوار که انسانها بودند، زندگی با منطق و عقل و قوانین طبیعت اداره میشد؛ دنیایی واقعی از جنس خاک و تلاش. سمت دیگر دیوار با نیروهایی بسیار کهنتر از علوم زمینی اداره میشد، دنیای جادو و جنون و نیروهای شرورانۀ پنهانی. انسانها نیمۀ خودشان را زمین نامیدند و موجودات جادویی اسم نیمۀ خودشان را آنوین گذاشتند.
این دیوار قرنها پابرجا بود ـ مثل یک جور پرده بین دو جهان، همهجا بود اما دیده نمیشد. هیچکس از دو طرف دیوار نمیتوانست آن طرف را ببیند یا لمس کند و با گذر زمان بسیاری از موجودات فراموش کردند که اصلاً دنیای دیگری هم وجود دارد. وضعیت به همین صورت باقی ماند تا زمانی که میل به جنگ که در درون گروه اشرار قلقل میکرد به جوش آمد و درگیری آغاز شد. با شروع جنگ معلوم شد، موجودات هوشمند اگر نظارتی به کارشان نباشد، همچنان بدذاتاند. در نتیجۀ جنگ، سوراخی بزرگ و گشاد درست وسط سد نامرئی ایجاد شد.....